پاییز سال۱۹۳۰، مرد خوشپوشی نزد ویل دورانت که مشغول کار بود، رفت و با صدای آرام به او گفت قصد دارد خودش را بُکشد مگر آنکه فیلسوف بتواند دلیل معتبری برای او بیاورد که این کار را نکند.
دورانت به او پیشنهاد میدهد تا کاری برای خودش دست و پا کند اما او کار و کاسبی داشت. غذای خوبی بخورد ولی او گرسنه نبود و پیشنهادهای دیگری که رویش تاثیری نگذاشتند. اینکه چه بر سرش آمد خدا میداند. دورانت در همان سال چندین نامه اعلام خودکشی دریافت کرده بود.
او که از این قضیه بسیار کنجکاو شده بود، نشست و نامه ای نوشت و برای صد شخصیت مشهور آن زمان فرستاد. من جمله:گاندی رهبر معنوی هند، جواهر لعل نهرو نخست وزیر هند، نمایش نامه نویس بزرگ ایرلندی جورج برنارد شاو، برنده جایزه نوبل برتراند راسل، و شخصیتهای معروف ورزشی، علمی، ادبی، هنری آن زمان. او برای تکمیل نقطهنظرها، حتی از یک زندانی محکوم به حبس ابد در زندان نیز نوشتهای دریافت کرد.
خیلی از پاسخها قابلتوجهاند، بعضی جوابها کوتاه، بعضی هم لحنی تحقیرآمیز دارند و طفره میروند.
او در این نامه از آنها دعوت کرد نه تنها به پرسش بنیادی معنی زندگی جواب بدهند بلکه بگویند خودشان در زندگی چگونه معنی، هدف و رضایتمندی یافتند. به تعبیر دورانت سرچشمه الهام و انرژیشان چه بوده؟ هدف یا انگیزه نیروبخش زحمت و تلاششان چیست؟
از کجا تسلیخاطر و شادمانی میگیرند و دستِ آخر، گنجشان در کجا نهفته؟
جوابهای باربط و گاهاٌ بی ربطی داده شده بود. هرکسی با چارچوبهای ذهنی خاص خودش به نامه پاسخ داده بود. یکی از منظر دین، یکی از دید فلسفه و تعدادی با نگرشی روانشناسانه و عدهای علمی.
برخی از پاسخها اینگونه بودند:
تمام زندگی “هیاهو” است، پس کمی دیگران را بخندان و بهترین کاری را که میتوانی انجام بده و چیزی را جدی نگیر، چون هیچ چیزی نیست که مطمئناٌ وابستگی به این نسل داشته باشد. به دنیال ایدهآل و اینجور چیزها نباش. این مثل تاختن به طرف یک سراب است. وقتی به آن میرسی، نیست. به چیزی برای جهان دیگر اعتقاد داشته باش، ولی خودت را نکش که از آن سر دربیاوری و دچار یاس و سرخوردگی شوی. جوری زندگی کن که هر وقت از دستش دادی پیش باشی(ارنست هاپکینز)
کار، من را به ادامه زندگی وامیدارد. وقتی ایدههایم شکل میگیرند و نتیجههای ملموس به بار میآورند بینهایت کیف میکنم. دوست دارم از کارم پول دربیاورم ولی چیزی که مرا به ادامه زندگی وامیدارد خود کار و حس موفقیت و دستاورد داشتن است. گنج و اشتیاق من در شادی و خوشبختی دیوانه وار فرزندانم نهفته است.(کارل لمله،فیلمساز)
من خوشی و رضایتمندی را در مفید بودن به حال پدرومادرم و دیگران مییابم. و به این ترتیب زندگیام را با یافتن سعادت و تسلی خاطر ارزشمند میکنم. دین و زندگی خانوادگی یهودیام، روحیهای معنوی و حس مسئولیتی در قبال ضمیر ناخودآگاهم به من میدهد، که فکر میکنم خدا در درون من است. این باعث میشود اعتقاد داشته باشم چیزی بیشتر از یک حیوان هستم و اینکه زندگی این جهان نمیتواند پایان طبیعت معنوی ما باشد.( آدولف اس آکس)
من هیچوقت اعتقاد نداشتم زندگی صرفاٌ به خاطر لحظههای لذت و خوشی یا امید ناچیز فردا، ارزشمند میشود. ذهن انسان ناتوانتر از آن است که بتواند به ژرفای راز بزرگ جهانی که خود را در آن مییابیم، راه پیدا کند. من همیشه فکر میکردم ارزش زندگی در این است که بکوشیم و آن را کمی بیشتر از آنچه اکنون میشناسیم، بشناسیم. مناسک و جزمیات دینی، هیچ اهمیتی برای من ندارند. اما تعالیم بودا یا مسیح اگر به معنای تحت لفظی گرفته نشوند، ارزشی دارند که من به آن اذعان میکنم و معتقدم زمان نمیتواند آن را بیمقدار کند. من خویشتن داری و نه تنپروری را سرچشمه واقعی خوشبختی میدانم. سر آخر اینکه پیروزی بر خویشتن بزرگتر از فتح جهان است.(سی وی رامان)
۱-تلاش برای نیل به حقیقت و کمال، مرا سرپا نگه میدارد. ۲-این تلاش منبع هر الهام و انرژی است که دارم. ۳-تسلی و دلخوشی و خوشبختی من، در خدمت به همه زندگان نهفته است. ۴-گنجینه من در نبرد با تاریکی و همه نیروهای شر نهفته است.
از من خواسته بودید با فراغت و تا حد امکان مفصل بنویسم. متاسفانه من وقت فراغتی ندارم و بنابراین نوشتن مفصل برای من ممکن نیست.(ام. کی. گاندی)
محصور بودن در زندان موجب بدبختی نمیشود؛ اگر غیر از این بود همه کسانی که آزادند خوشبخت بودند. فقر موجب بدبختی نمیشود؛ اگر غیر از این بود ثروتمندان خوشبخت بودند. نمیدانم تقدیر ما را چه غایت و مقصد بزرگی هدایت میکند؛ اهمیت چندانی هم برایم ندارد. مدتها پیش از رسیدن به آن نقطه، من نقشم را بازی کردهام و حرفهایم را زدهام و از دنیا رفتهام. تمام دلمشغولی من این است که نقش خودم را چطور ایفا کنم.تسلی خاطرم،الهامم و گنجینهام، در علم به این نکته نهفته است که من جزیی جایگزینناپذیر از این حرکت بزرگ، حیرتانگیز و پیشروندهای هستم که زندگی نام دارد و میدانم که هیچ چیز، نه طاعون، نه درد جسمی، نه افسردگی و نه حتی زندان نمیتواند این نقش را از من بگیرد.(اوئن سی میدلتون،محکوم حبس ابد)
خود دورانت در نهایت به پرسشهایش اینگونه پاسخ میدهد:
…پس معنی زندگی باید در خود آن نهفته باشد؛ معنی زندگی باید مستقل از مرگ فرد و حتی زوال ملی باشد. سادهترین معنی زندگی خوشی است. خود شعف و شادی تجربههای زندگی و سلامت جسمی، ارضا و آرامش عضلات و حواس و راحتی گوش و چشم و ذائقه. اگر کودک خوشبختتر از بزرگسال است به این خاطر است که بدن بیشتر و روح کمتری دارد و میفهمد که طبیعت قبل از فلسفه میآید.
حتی اگر زندگی هیچ معنایی غیر از لحظههایی زیبا نداشت باز هم کافی بود. قدم زدن زیر باران، احساس وزش باد، خیره شدن به برف در زیر پرتوهای آفتاب یا تماشای تاریک و روشنی که به شب درمیآید دلیل سرشاری است برای دوست داشتن زندگی. بگذار مرگ بیاید. طبیعت مرا از بین میبرد، اما او حق دارد چنین کند؛ آخر او مرا ساخته و حواسم را با هزاران لذت و خوشی شعلهور کرده. چگونه از عهده شکر او برآیم که این پنج حس را به من ارزانی کرده. این انگشتها، لبها، چشمها، گوشها، این زبان بیقرار و این بینی بسیار بزرگ را؟
گوته میگوید: «یک کل باش یا به یک کل بپیوند» اگر خودمان را اجزای گروهی زنده بدانیم، زندگی را کمی پرتر و شاید حتی معنی دارتر بیابیم. اگر کسی بخواهد به زندگی خود معنی ببخشد، باید هدفی بزرگتر از وجود خودش و پایدارتر از زندگی خودش داشته باشد. در اینجا در قطار مورگان تاون زنی هست که سراپا خنده است و با بچهاش بازی میکند. آهای شما ای روشنفکران ناشاد شهرها! آیا فکر میکنید عمیقتر از این زن هستید؟ کسی که خودش را فراموش کرده و جایی در کل پیدا کرده است.
راه معنی، ارزشمندی و رضایتمندی این است: به یک کل بپیوند و با همه ذهن و تن خود برای آن کار کن. معنی زندگی در فرصتی است که زندگی برای تولید یا یاری رساندن به چیزی بزرگتر از خودمان به ما میدهد. آن چیز لازم نیست خانواده باشد، که میتوان گفت راهی مستقیم است که طبیعت با حکمت کور خود پیش پای هرکسی قرار داده. آن چیز ممکن است هر گروهی باشد که بتواند همه بزرگمنشی بالقوه فرد را وراد میدان کند و به او دلیل برای کار و هدفی بدهد که پس از مرگش از هم نپاشد؛ ممکن است انجمنی انقلابی باشد که مرد یا زن خود را بیدریغ وقف آن کند؛ گاهی ممکن است اثری زیبا باشد که روح را در هنگام ساخت خود جذب میکند و به نعمتی برای بسیاری نسلها تبدیل میشود. اما در هرحال آن چیز که به زندگی معنی میبخشد، فرد را از خودش فراتر میبرد.
اما در مورد خودم باید بگویم معنی زندگیام شاید به شکل خیلی محدودی در خانوادهام و کارم نهفته است. دوست داشتم میتوانستم به پایبندی و دلسپردگی به هدفی بزرگتر مباهات کنم. سرچشمههای انرژی من، خودستایی و گذشت و نوعدوستیای خودخواهانه است. هدف و نیروی انگیزهبخش کار من دیدن شادمانی در دوروبرم و بالاخره جلب نظر مساعد بزرگترهایم است. پاتوق های خوشبختی من خانه، کتابهایم، جوهر و قلمم است. من خودم را خوشبخت نمیخوانم. هیچکسی نمیتواند در میانه فقر و رنجی که هنوز اطرافش باقی مانده، کاملاٌ خوشبخت باشد؛ ولی من راضی٬ام و آنقدر شکرگزارم که به وصف درنمیآید.
من در اینجا آنقدر مشغول خودم شدم که تو را فراموش کردم، تو سرباز گمنام ناامیدی، که در آستانه خودکشی هستی. میبینی که چیزی که به آن نیاز داری، نه فلسفه بلکه همسر و فرزند و کار سخت است. ولتر زمانی گفته بود وقتهایی پیش میآمد که ممکن بود خودش را بکشد، اگر آن همه کار سرش نریخته بود. باز توجه تو را به این واقعیت جلب میکنم که فقط آدمی که وقت آزاد زیادی دارد و کار زیادی نمیکند، به ناامیدی رو میآورد. اگر نمیتوانی هیچ کاری در این نظام صنعتی آشفته ما پیدا کنی، برو پیش اولین کشاورزی که دیدی و از او بخواه اجازه بدهد در ازای غذا و جایی برای خوابیدن کارگر او باشی، تا اوضاع بهتر شود.
در پایان میدانم که نصیحتها چقدر بیحاصل هستند و چقدر دشوار است که آدمی دیگری را درک کند. اما بیا و ساعتی با من سپری کن. من راهی را در میان جنگل به تو نشان خواهم داد که تو را بهتر از همه برهانهای کتابهایم از تسلیمشدن باز میدارد. بیا و به من بگو چه خوشبینی کودکانهای دارم. من با هر چیز موافقم مگر با نتیجهگیری تو. بعد، باهم نان، صفا و آرامش را میخوریم و میگذاریم شیرینزبانیهای کودکان، حال و هوای جوانیمان را به ما برگردانند.
هرکسی برای معنای زندگی پاسخی را ترسیم میکند. این معنا نشانگر راه و رسم برخورد با اتفاقات زندگیست. سبک رفتار ما را تحت تاثیر قرار میدهد و درجه امید و ناامیدی را رقم میزند. دورانت و شخصیتهای بزرگ هر یک جوابی دادهاند. برای خود من معنا همان مفید بودن برای اطرافیانم است. گاهی معنا را در مثمر ثمر بودن میبینم. گنج و اشتیاق من همانا مفید بودن و دستاورد داشتن در هر جنبه زندگیست. اینکه درنهایت حرکتی بزرگ بزنم و در کاری عمیق غرق شوم. این کار عمیق همان معنای زندگی من خواهد بود. چیزی که مرا فراتر از خود برده و مرزهای من را تا جایی بیشتر از امروزم میگستراند. این عمل مرا غرق در خودش میکند و فرصتی برای نومیدی و افکار مزاحم نخواهد داد. این کار فقط طول زندگی مرا در برنمیگیرد چرا که عمقی نخواهد داشت. معنای زندگی عرض آن را نشانه میرود. چیزی بهتر از دیروز خود بودن است. حسرت درجا زدن و یکجاماندن زوال معنای زندگی را رقم میزند. این زندگی ریزمعناهای دیگری نیز دارد، قدم زدن، حس کردن، احساس بودن و وجود داشتن، محبت کردن و…
هرکسی برای معنای زندگی پاسخی دارد و تعداد زیاد پاسخها نشان از دشواری و عمق این پرسش دارد. معنای زندگی در تمام لحظات ما جاری است. شاید معنای زندگی کشف لحظات ساده آن است.
شما زندگی را چگونه معنا کردهاید؟ دیدگاهتان را با من در میان بگذارید.
Great content! Super high-quality! Keep it up! 🙂
مثل همیشه عالی. استفاده کردم.
ممنون از مطالب خوبی که منتشر می کنید آقای محمدی.
شاد و پیروز باشید.
ممنون امید جان
بودنت دلگرم کنندس