مثل این آدمهایی که وقتی عصبی میشن دست به پرخوری میزنن یا بعضی خانمهایی که تو حال بدشون میرن لباس میخرن.
منم دیروز حس کردم، وقتایی که تو فضای خرید کتاب و جوّ این کارم، حالم بهتره. این بار سمت کتابهای داستانی رفتم. حس میکردم در گذشته، زمان کمتری رو به این مدل کتابها اختصاص دادم.
سهشنبهها با موری (که تو همین چند صفحه اولش عاشقش شدم)
ناطور دشت
بلندیهای بادگیر
بادبادک باز
۱۹۸۴
مجموعه شعر اقلیت (فاضل نظری)
یک عاشقانه آرام
کتابهایی بودن که خریدمشون.
کنار اینها، یک مجموعه کتاب کودک هم خریدم تا به بچههای خواهر و برادرم بدم. فکر میکنم عادت به کتابخونی چیزیه که توی بچگی شکل میگیره و تو این سنین هست که میشه، به این عوالم علاقمندشون کرد.
همین الان که دارم این پست رو مینویسم سبدی از این کتابها جلومه و بعد از این کار میخوام سراغشون برم و از خجالتشون دربیام.
خیلی شنیدیم که میگن؛ “بهترین راه انتقام از زندگی شاد بودن است”
اما به گمان من یکی دیگه ازین راهها کتاب خوندنِ. چرا که شما با کتاب خوندن تجربه و زندگی زیسته شده دیگران رو زندگی میکنین و اینجوری میتونین، از زمان در اختیارتون جلو بزنین. زندگی مثل آب روان با سرعت سرسام آوری جاریِ و ما شاید، به تندی و چالاکی اون نباشیم. کتاب، اما یک راه جلو زدن از این زمان در حال سپریِ.